در هوای سرد و برفی زمستان؛کودکی با پاهای برهنه و لباسی کهنه و مندرس روی برفها ایستاده بود و درحالی که از سرما میلرزید،صورتش را به شیشه مغازه چسبانده بود و به ویترین نگاه میکرد.او با نگاه و چشمان حسرت بارش،به خدا التماس میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و داخل فروشگاه شد.چند دقیقه بعد پسرک را به داخل فروشگاه فراخواند و در حالی که یک جفت کفش و یک دست لباس نو در دستانش بود؛آنها را به پسرک داد و گفت:پسرم! مواظب خودت باش.
کودک پرسید:ببخشید خانم!شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد:نه،من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: میدانستم با او نسبتی دارید!
حالا کمی فکر کنیم آیا ماهم با صفات خدا نسبتی داریم که خود را به بندگی او منتسب میدانیم؟!؟!
وبتون عالی هست فوق العاده به ماهم سر بزنید