شلاق بود و پیکر بنده بی نوا،
زورش ب غلام رسیده بود؛حالا نزن کی بزن!!!
از پشت سر صدایی شنید،برنگشت.
ب کارش ادامه داد...
بار دوم همان صدا با مهربانی او را خواند: ای ابومسعود!
برگشت. چهره مهربان پیامبر اسلام(ص) را دید، از هیبت پیامبر تازیانه از دستش افتاد.
ــ بخدا سوگند قدرت خدا بر تو بیشتر از قدرت و احاطه تو بر این برده بیچاره و ناتوان است...